شهید صیاد شیرازی
 
عاشقان شهدا
چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:, :: 19:8 ::  نويسنده : علیرضا

شهید صیاد شیرازی

فرزند شهيد سپهبد صياد شيرازي در گفتگويي مشروح   كه با هدف بررسي زاويه‌ي ديگر از ترور وي و همچنين ويژگي‌هاي برجسته شخصيتي اين شهيد صورت گرفت، موضوعات مختلفي را مورد توجه قرار داد.

 * شب قبل از ترور چه مسائلي بين شهيد صياد شيرازي و خانواده گذشت؟

در اون سال من سوم دبيرستان بودم و شب شهادت ايشان شب امتحان درسي بنده هم بود و براي استفاده از محضر ايشان و طرح مسائل درسي خود به ايشان مراجعه کردم چراکه ايشان بر رياضيات و زبان انگليسي تسلط کاملي را داشتند.

ايشان هم تازه از سفر مشهد مقدس و زيارت امام رضا (ع) و ديدار با والده برگشته بودند و روحيه معنوي قوي هم در وجودشان بود و اين روحيه معنوي را به فضاي خانواده نيز انتقال داده بودند و نه تنها در شب شهادتشان بلکه هميشه با خانواده مهربان و با محبت بودند.

* صحبت خاصي در آن شب با خانواده نداشتند؟

به خود بنده بيشتر توصيه ايشان پرداختن به درس و علم بود تا مسائل علمي خود را با توجه بيشتري پيگيري کنم و حتما با ديگر اعضاي خانواده نيز به طور حتم مباحثي را مطرح کرده‌اند.

* در صبح روز ترور شما در اون صحنه حاضر بوديد، واقعه ترور ايشان چگونه بود؟

در روز ترور من و برادرم براي رفتن به مدرسه آماده شده بوديم و قرار بود که پدرم ما را به مدرسه برسانند.    بنده کمي زودتر وارد حياط شدم و پدرم از حسينيه‌اي که در طبقه پايين منزل ما بود با دو کيفي که در دست داشتند خارج شدند و آن دو کيف را در صندق عقب ماشين تويوتايي که داشتند قرار دادند و بنده هم کيف مدرسه خودم را در ماشين گذاشتم و درب پارکينگ را باز کردم و ايشان ماشين را ساعت شش و 30 دقيقه بود كه از پاركينگ منزل خارج كردند و چند دقيقه‌اي براي اينکه برادرم هم به ما ملحق بشوند در مقابل درب منزل توقف کردند.

در اين لحظه من مشغول بستن درب پارکينگ بودم و شخصي را ديدم كه با لباس نارنجي رنگ شهرداري در حالي که ماسک به صورت و يک خارو در دست داشت، و در حالي که مشغول جارو زدن زمين بود به ماشين نزديک شد و  نامه‌اي را به پدرم داد و در حالي که پدرم مشغول مطالعه اين نامه بودند، اين فرد اسلحه‌اي را از لباس خودش خارج کرد و چهار گلوله به سر ايشان شليک کرد و به سرعت به سمت کوچه پاييني منزل ما فرار کرد و در همان لحظه صداي موتوري را شنيدم؛ لذا به احتمال زياد اين فرد تنها نبود. وقتي بنده صداي تير را شنيدم به سمت ماشين حرکت کردم و پدرم را غرق در خون ديدم و ديگر اعضاي خانواده نيز که صداي شليک را شنيده بودند به سمت درب منزل آمدند و ما به سرعت ايشان را به بيمارستان رسانديم ولي به دليل اينکه گلوله‌ها به نقطه حساس بدن ايشان يعني سر، مغز و جمجمه اصابت کرده بود به فيض شهادت نائل شدند.
* در مورد پيگيري پرونده ايشان چه مراحلي توسط خانواده، وكلاي شما و دولت طي شده است؟

 

در حال حاضر پرونده ترور شهيد صياد شيرازي در حال بررسي است و بنده نيز به عنوان شاكي و شاهد دنبال اين كار هستم و همه نهادهاي قضايي از جمله قوه قضائيه،زحمت كشيده‌اند.
در حال حاضر اين پرونده به فضاي بين‌المللي و در يك دادگاه بي‌طرف در كشور فرانسه پيگير مي‌شود و طرح دعوا و شكايت  خانواده را مطرح كردم و چگونگي به وقوع پيوستن را هم براي مسئولان اين دادگاه شرح دادم و اسناد و مداركي را در اختيار آنها گذاشتم ولي همچنان نتيجه قطعي براي بيان حاصل نشده است.

* خود شما اين شكايت را طرح كرده‌ايد؟

نه شكايت از سوي خانواده طرح شده و اين شكايت به طور رسمي در همين فروردين ماه سال گذشته مطرح شد اما در گذشته نيز وكلاي ما شكايتي را براي طرح دعوا در كشور فرانسه طرح كرده بودند.

از همان 10 سال پيش وقتي پرونده وارد پروسه قضايي شد وكلاي ما نيز گرفته شد و زماني كه قرار شد در فرانسه نيز طرح دعوا صورت بگيرد و قرار شد به دليل اينكه خود سازمان مجاهدين خلق (منافقین)اين ترور را بر عهده گرفتند  لذا از اين سازمان شكايت‌ها صورت گرفت.
* تا به امور چند جلسه براي رسيدگي به اين پرونده تشكيل شده؟

تعداد جلساتي كه وكلاي ما حضور داشتند زياد بوده اما خود دادگاه فرانسه براي اولين بار از بنده به عنوان شاهد و شاكي پرونده دعوت كرده بود همين فروردين ماه سال جاري بود و بيشتر سوالات در اين دادگاه حول محور نحوه ترور و شرح واقعه بود.

* فكر مي‌كنيد چه ميزان زمان براي به نتيجه رسيدن اين پرونده وجود دارد و در دادگاه فرانسه هم چه اقداماتي انجام شده؟

ما تنها اطلاعاتي كه به ما رسيده را بيان مي‌كنيم و اين مسئله اين است كه 3 الي 4 سال است كه اين مسير به اين كيفيت دنبال مي‌شود.
و قبلا تنها در ايران مسير دنبال مي‌شد و تصميم گرفته شد پرونده ايشان و ديگر شهداي ترور از طريق خود كشوري كه اين مجرمين در آن حضور دارند نيز پيگيري شود.

* تحليل خود شما براي به نتيجه رسيدن اين پرونده و بازداشت عاملان اين ترور چيست؟

من متناسب با سند و مدارك موجود صحبت مي‌كنم اما خود سازمان مجاهدين خلق اين ترور را براساس اخبار منتشر شده از سوي آنها در اينترنت و هم براساس فيلم‌هايي كه منتشر كرده‌اند اين موضوع را بر عهده گرفتند و تا يك زماني هم دادگاه فرانسه و مسئولان قضايي آن كشور نيز متوجه اين قضيه شده‌اند و در حال بررسي ديگر ابعاد اين ترور هستند.

سازمان مجاهدين خلق نيز علت ترور ايشان را مقابله با منافين در عمليات مرصاد عنوان كرده‌اند و اين سخنان خود را با فيلم و برخي اسناد مطرح كرده‌اند.
* آيا اين سازمان به اهداف خود در ترور شهيد صياد شيرازي دست پيدا كرده‌ است؟

اين افراد اهدافشان براي شهيد صياد شيرازي در حوزه اهداف سازمان مجاهدين خلق بود و به دنبال منافع گروهي و سازماني خودشان بودند و در حوزه مخالفت با نظام جمهوري اسلامي ايران هست و تنها بدنبال سركوب كردن افرادي مانند شهيد صياد شيرازي بود؛ چراكه چنين شخصيت‌هايي را مخالف و مانع تحقق اهداف خودشان مي‌دانند.

گروههايي مانند مجاهدين خلق گروههاي مخرب و تروريستي هستند و متاسفانه گروههايي كه ادعاي حقوق بشري را در جهان دارند گروه منافقين را از ليست تروريست‌ها خارج مي‌كنند ولي ما معتقد هستيم همه تروريست‌ها و همه افرادي كه اينگونه گروهها را تربيت مي‌كنند بايد مجرم شناخته شوند و در مقابل عملكردشان پاسخگو باشند.

ما امروز مشاهده مي‌كنيم برخي از افراد در آمريكا ادعاي دوستي با ايران دارند اما پشت اين زبان چرب و نرم يك چهره زشت وجود دارد و در اصل آمريكا و صهيونيسم خود تروريسم هستند.
* بر عهده گرفتن اين ترور از سوي مجاهدين خلق نشانه چيست؟

اين امر نشان مي‌دهد كه اين افراد يك برنامه آني نداشتند بلكه از مدتها قبل براي ترور ايشان برنامه‌ريزي كرده بودند و شهيد صياد شيرازي جز ترور اين گروه بود تا راه اجراي برنامه‌هاي خود را باز كنند و احتمال دارد اين افراد مدتها قبل براي اين امر برنامه‌ريزي كردند و به دنبال فرصت مناسب براي تحقق اين امر بودند و شايد اين زمان را كه ايشان راننده و محافظ نداشتند، بهترين فرصت براي ترور ديدند.

* چرا ايشان راننده و محافظ نداشتند؟

در آن مقطع زماني و لحظه شهادت خودشان رانندگي مي‌كردند.
ايشان يك خصوصيتي كه داشتند اين بود كه مردمي بودند سعي مي‌كردند به كسي زحمتي ندهند هم خودشان رانندگي كنند هم محافظ استفاده نكنند.

من يادم هست كساني هم اين حرف را به ايشان مي‌زدند، ايشان جواب مي داد كه محافظ هم بنده خداست. تا آنجا كه مي‌توانستند سعي مي‌كردند احساس مسئوليت در اين مساله داشته باشند و نمي‌خواستند كسي را به زحمت و خطر بياندازند.

ضمن اينكه اين مسئله حفاظت ايشان، براي خانوادشان  هم محروميتهايي را مي‌آورد بالاخره هر جايي مي‌رفتند بايد با يك گروهي مي‌رفتند ولي با عدم حضور محافظ از نزديك مي‌توانستند با بچه‌ها و خانواده باشند.

البته ما هم در آن زمان و هم امروز گفته‌ايم كه تا حدودي در اين امر غفلت شد و هميشه گفته‌ايم كه هم در آن زمان و هم امروز براي برخي از شخصيت‌هاي ما غفلت صورت مي‌گيرد و نظر من اين است كه بايد اين حفاظت در مرود افرادي كه شخصيت مردمي دارند بصورت نامحسوس انجام بشود.
* چه خصلت‌هايي در شهيد صياد شيرازي وجود داشت كه شخصيت او را فردي مردمي كرده بود؟

يكي از ويژگي‌هاي ايشان غير از اخلاق خوب و مهرباني ايشان با مردم و خانواده و با طبقات مختلف جامعه داشتند شركت در نماز جمعه بدون اينكه در محل مخصوص شخصيت‌ها حضور پيدا كنند و در صف‌هاي عقب و در كنار قشرهاي مختلف مردم حضور پيدا مي‌كردند.

شهيد صياد شيرازي بدون هيچ تشريفاتي در جلسات مذهبي و در كنار مردم حضور پيدا مي‌كردند و يكي از جلساتي كه ايشان شركت مي‌كردند و به آن علاقه داشتند جلسات حاج آقا مجتبي تهراني بود كه محفلي براي جوانان بود و ايشان هم در كنار مردم مشغول يادداشت مطالب آموزنده اين جلسات بودند.

شهيد صياد شيرازي به فقرا و نيازمندان رسيدگي زيادي داشتند و حتي اكثر اين افراد كه بصورت آبرومند اما در فقر زندگي مي‌كردند اگر شهيد صياد شيرازي متوجه مي‌شدند حتما به آنها از نظر مالي و معنوي كمك مي‌كرد و در مجموع رابطه صميمي با مردم داشتند.

شهيد صياد شيرازي تا جايي كه توان داشت تلاش مي‌كرد مشكلات مردم را حل كند و تا مي‌توانست جواب رد به درخواست آنها نمي‌داد.
* پس از شهادت صياد شيرازي چه شرايطي براي شما و خانواده ايجاد شد؟

بيشتر تاثير خلا حضور ايشان عاطفي بود چرا كه ايشان هم پدر و هم استاد زندگي ما بودند و لذا جاي خالي ايشان بسيار محسوس بود و اگر اين افراد دستگير مي‌شدند و عاملان اين ترور محاكمه مي‌شدند و نتيجه قطعي و پيروزي حاصل مي‌شد باعث تسكين خاطر خانواده مي‌شد، اما همين عدم حصول يك نتيجه قطعي باعث روشنتر شدن مظلوميت ايشان هست و اميدواريم كه مجرمان اين ترور و افراد ديگر كه به دست اين افراد ترور شده‌اند به سزاي اعمال خود برسند.

* تصويري كه جامعه و مردم ما از اين حادثه در خاطر دارند حضور مقام معظم رهبري در مراسم تشييع پيكر ايشان هست نحوه حضور ايشان را شرح مي‌دهيد؟

شب تشييع پيكر ايشان خانواده در غسالخانه با پدرم آخرين صحبتها و وداع‌ها را انجام دادند و به ما گفته شد كه قرار است مراسم تشيع پيكر ايشان در ستاد كل نيروهاي مسلح انجام شود و قرار شد مراسم ايشان در همان محل كار ايشان برگزار شود.

در اين مراسم همه اعضاي خانواده حضور داشتند و به ما خبر دادند كه مقام معظم رهبري هم در مراسم حضور پيدا كرده‌اند كه بنده به دليل اينكه توفيق ديدار ايشان را تا آن زمان نداشتم و در آن زمان شرايط عاطفي خاصي بر من و خانواده حاكم بود اولين ديدارم در كنار تابوت پدرم با اياشن بود و زماني كه با ايشان مواجه شدم اول خم شده تا پاي ايشان را ببوسم و ارادت خودم را به ايشان نشان بدهم و ايشان هم ما را مورد مهر و محبت خود قرار دادند و روزهاي بعد از تلويزيون بوسيده شدن تابوت پدرم را توسط مقام معظم رهبري ديدم.
 


در آن ديدار به مقام معظم رهبري گفتم كه ايشان در راه امام حسين (ع) شهيد شدند كه ايشان لبخند محبت آميزي به بنده زدند و مادر بنده نيز به ايشان گفتند: "براي ما دعا كنيد تا همه ما بگونه‌اي شهيد شويم" و مقام معظم رهبري هم پاسخ دادند "شهادت افتخار همه ما است" و بعد از اين مراسم صبح روز بعد زماني كه بر سر مزار ايشان حاضر شديم ديديم كه مقام معظم رهبري نيز در آنجا از صبح زود حضور پيدا كرده‌اند و مادر ما به ايشان گفتند: "از بس كه گريه كرده‌اند ديگر توان و قوت اشك چشم ايشان خشك شده است" و مقام معظم رهبري در پاسخ فرمودند: گريه كردن براي شهيد صياد شيرازي بسيار تسكين دهنده است و شما شريك زندگي ايشان بوديد و صبري و همراهي كه با ايشان در طول دفاع مقدس و پس از آن داشتيد بطور حتم شما را در پاداش شهادت ايشان شريك مي‌كند.

*  ايشان از دريافت درجه سرلشكري و كلا ارتقا درجه چه احساسي داشتند؟

موارد زيادي بود كه ايشان ابراز مي‌كردند كه به دنبال ارتقا درجه نيستم يا به دنبال يك رتبه و درجه مادي نيستم و كارم را نمي‌‌خواهم براي يك همچنين هدف كوچكي انجام بدهم.

ايشان تعلقي به دريافت درجه نداشتند و نيت اصلي ايشان خدمت به مردم و رضاي خداوند بود تا اينكه ارتقاي درجه براي ايشان مهم باشد.

درجه سرلشكري هم به ايشان ابلاغ شده بود و قرار بود در همان روزهاي كه شهيد شدند از دست مقام معظم رهبري دريافت كنند و چون به فيض شهادت نائل شدند يك درجه ارتقا پيدا كردند و درجه سپهبد به خانواده اهدا شد.
* از آن لحظه‌اي كه براي دريافت درجه سپهبدي خدمت مقام معظم رهبري رفته بوديد مي‌فرماييد.

به خانواده ما گفته شد كه يكي از اعضاي خانواده بايد براي دريافت درجه به نيابت از اين شهيد خدمت مقام معظم رهبري بروند و لذا چون هم بنده علاقه بسياري به ديدار دوباره ايشان داشتم و هم شرايط روحي من بهتر از ديگر اعضاي خانواده بود؛ لذا بنده به ديدار ايشان رفتم.

* قرآني هم در اين ديدار با خود خدمت مقام معظم رهبري برده بوديد از اين قرآن فرمائيد.

بله در اين ديدار يك قرآن همراه خودم بردم تا مقام معظم رهبري مطالبي را در ابتداي اين قرآن بنويسند و مقام معظم رهبري نوشتند: بسم‌الله الرحمن الرحيم جواني را در راه خودسازي روحي، جسمي و فكري مغتنم بشماريد و نماز را با توجه و حضور قلب بخوانيد و با قرآن عزيز انس پيدا كنيد و فضاي معطر شهادت را كه زندگي شما را معطر كرده قدر بدانيد و بنده نيز تلاش مي‌كنم زندگي خود را بر همين اساس پايه‌گذاري كنم و از ايشان خواستم تا براي ما دعا كنند.

* پدرتان معمولا تأكيدات و سفارشات ويژه‌اي هم به شما داشت؟

توصيه هميشگي پدرم ايستادگي بر سر هدف، و دفاع از كلمه حق در هر شرايطي بود و تأكيد داشتند كه اين 2 امر مهم تنها در سايه قرار گرفتن در خط اصيل ولايت حاصل مي‌شود.
پدرم توصيه هميشگي ايشان اين بود كه تبعيت از ولايت، در همه جا و در همه حال معيار ما در تمامي گزينش‌ها اشاره ايشان است.

به ياد دارم كه پدرم در زمان شهادت شهيد لاجوردي گفتند: براي رساندن پرچم مقدس انقلاب به صاحب اصيلش حضرت مهدي (عج)، بايد در ولايت ذوب شد.

اما شهيد صياد شيرازي بيشتر تلاش مي‌كردند تا در عمل خود بسياري از خصوصيات و ويژگي‌هاي اخلاقي را به ما بياموزند و حتي در مسائل انقلابي، اجتماعي و اسلامي را به ما به همين روش انتقال مي‌دادند.

اما ايشان يك توصيه را به عنوان وصيت به ما گفتند و آن هم نماز اول وقت بود واين وصيت را در يكي از نمازهاي جماعتي كه در منزل داشتيم در بين دو نماز به خانواده گفتند: تنها وصيت من اين است كه تلاش كنيد نمازهاي خود را اول وقت بخوانيد» و اين حرف را يك هديه از سوي خود به ما ارائه كردند.

هر جمعه در بين مردم به نماز مي‌ايستادند و آن را به هر برنامه ديگري اولويت مي‌دادند و هميشه به من توصيه مي‌كردند كه نماز جمعه، مركز وحدت، عشق و ايمان به رهبري است.

ايشان در قنوت هم دعاهاي مختلف را مي‌خواند ولي در پايان قنوت دعاي "اللهم ايد آيت الله العظمي خامنه‌اي اللهم حفظه و وفقه و ثبته" را هميشه قرائت مي‌كردند.
* مهمترين و جاودانه‌ترين خاطره از ايشان در ذهن شما چيست؟

تمامي لحظاتي كه ما با ايشان بوديم و در قيد حيات بودند همه خاطره است ولي تمامي سفرهاييكه در كنار ايشان حضور داشتم بسيار آموزنده و خوب بود چرا كه فضاي حاكم بود كه مي‌ـوانستيم از نظر علمي تجربه‌هاي خوبي كسب كنيم.

ايشان يكي از سفرهايي كه ما را مي‌بردند به مناطق عملياتي هشت سال دفاع مقدس بود و همين راهيان نور قبل از اينكه چنين اسمي داشته باشد توسط ايشان حركتش شروع شد و چنين برنامه‌هايي را دنبال مي‌كردند و به نقاط مختلف مانند شلمچه، دو كوهه، فكه سفر مي‌كردند و تاكيد داشتند كه چنين سفرهايي انجام شود و افرايد كه مستقيم در جنگ حضور داشتند نيز براي مردم مناطق عملياتي را تشريح كنند.

شهيد صياد شيرازي در همان زمان گروه «معارف جنگ را تشكيل دادند تا اين گروه به طور تخصصي براي دانشجويان دانشكده افسري از نزديك مناطق جنگي را علمي و كارشناسي توضيح مي‌دادند و وقايع هشت سال جنگ تحميلي را تشريح مي‌كردند.
* اگر روزي با ضارب شهيد صياد شيرازي مواجه شويد چه حرفهايي مي‌زنيد؟

ما همين روحيه‌اي كه امروز داريم، در همان روز هم تلاش مي‌كنيم با روحيه تعقل از اين فرد اهدافش را سوال كنيم و از رفتارهاي غيرمنطقي خودداري خواهيم كرد و تنها به دنبال اجراي حكم قانون شرع و اسلام مانند امروز خواهيم بود و اينگونه برخورد كردن اشتباهات اون فرد را به وي متذكر مي‌شود.

فقط مانده بود خونين‌شهر. از شمال تا منطقه‌ي طلاييه جلو رفته بوديم و در موشک به جاده‌ي زيد حسينيه رسيده بوديم و الحاق انجام شده بود. جاده‌ي اهواز به خونين‌شهر هم کاملاً باز شده بود. پادگان حميد هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روي يک خط قرار داشتند. در اينجا، نقص ما وضعيت دشمن در خونين‌شهر بود. بين خونين‌شهر و شلمچه، دشمن مثل يک غده‌ي سرطاني هنوز وجود داشت. يکي از مهمترين حوادثي که رخ داد و من سعي مي‌کنم اين حادثه را خوب تشريح کنم، مرحله آخر عمليات ماست. از عقب جبهه‌ گزارش مي‌شد، مردم با اينکه مي‌دانند حدود 5000 کيلومتر آزاد شده و حدود 5000 نفر هم اسير گرفته‌ايم وعمده‌‌ي استان خوزستان آزاد شده، ولي مرتب تکرار مي‌شود. خونين‌شهر چه شد؟ يعني تمام عمليات يک طرف، آزادي خونين‌شهر طرف ديگر. براي خودمان هم اين مطلب مهم بود که به خونين‌شهر دست پيدا کنيم. مي‌دانستيم اگر خونين‌شهر را نگيريم، دشمن همان‌طور که در شمال شهر اقدام به حفر سنگر کرده، در محور ارتباطي خونين‌شهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگرهاي سخت مي‌کند و ما ديگر نمي‌توانيم به اين سادگي به اين هدف برسيم. چندين شور عملياتي با فرماندهان و اعضاي ستادمان انجام داديم. قرارگاه کربلا اداره کننده‌ي منطقه بود. نتيجه که نگرفته بوديم هيچ، مطالبي که فرماندهان از وضع يگان‌هايشان مي‌گفتند، نمايان مي‌ساخت که بايد به سرعت نيروها را بازسازي کنيم. يعني بايد عمليات را متوقف مي‌کرديم و مي‌رفتيم بازسازي کنيم؛ چون توان و رمقي براي واحدها باقي نمانده بود. حتي يکي از فرماندهان ارتشي مي‌گفت: ما اين‌قدر وضع‌مان خراب است چون با تفنگ‌ ژ- ت نگهداري مي‌‌خواهد. اگر بعد از تيراندازي و مقداري کار پاک نشود، گير مي‌کند- که تفنگ‌هايمان تيراندازي نمي‌کند. چون سربازها نرسيده‌اند تفنگ‌هايشان را پاک کنند. رفتيم به اتاق جنگ، اعضاي ستادمان رفتند و من و فرمانده‌ي سپاه تنها شديم. دوتايي حالت عجيبي پيدا کرده بوديم، از بس فشار روحي و رواني به ما وارد شده بود. لشکرهايي که در اختيار داشتيم، اسم‌شان لکشر بود ولي از رمق افتاده بودند. در اينجا، خداوند يک امداد عظيم نصيب ما دو نفر کرد. براي من، اين امداد از عظيم‌ترين امدادهايي است که در سراسر مدتي که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در اين امداد، به يک طرح رسيديم. وقتي که با هم درميان گذاشتيم، بين ما يک ذره بحث در نگرفت که نقطه نظر مختلفي داشته باشيم. اصلاً دو مسوولي بوديم که يک فکر و يک طرح واحد داشتيم. صحبت که مي‌کرديم، نشان مي‌‌داد اين ياري خداوند است که نصيب‌مان شده است؛ البته به برکت سعي و اخلاص رزمندگان اسلام. چون ما پشت سرآنها بوديم و جلويشان نبوديم. دوتايي با هم صحبت کرديم. مشکل کار در اين بود که اين طرح را چطور به فرماندهان ابلاغ کنيم. با آنان بحث‌هاي ديگري کرده بوديم و حالا يکدفعه اين طرح را مطرح مي‌کرديم. در ذهن‌مان بود که مي‌گويند مشورت‌هايمان چطور شد؟ مخصوصاً بچه‌هاي سپاه، اهل بحث و مشورت و اين چيزها بودند و فکر مي‌کرديم اگر يک موقع چيزي را في‌البداهه بگوييم، ممکن است برايشان سنگين باشد. خداوند ياري کرد و گفتم: من اين را ابلاغ مي‌کنم. يعني مسئووليت ابلاغش را به عهده گرفتم. آقاي محسن رضايي هم قبول کرد و گفت اشکالي ندارد. از طرف من هم شما به سپاه و ارتش ابلاغ کنيد. از قرارگاه‌مان که در شرق کارون بود، آمديم به طرف غرب کارون و خودمان را رسانديم به قرارگاه جلويي که نزديکي‌هاي خرمشهر بود. قرارگاه موقتي بود. به فرماندهان ابلاغ کرديم که سريع بيايند و جمع شوند. آمدند و جمع شدند. اين جلسه، از تاريخ‌ترين جلسات است. از نظر نظامي، چون آشنا بودم، مي‌دانستم که براي ارتشي‌ها مشکل نيست. منتها بچه‌هاي سپاه، چون نظامي‌هاي انقلابي جديد بودند، بايد ملاحظه آنها مي‌شد. براي اينکه آنها هم کنترل شوند، مقدمه را طوري گفتم که احساس کنند فرصتي براي بحث نيست و به عبارت ديگر، دستور ابلاغ مي‌شود و بايد فقط براي اجرا بروند. چون وقت کم بود و اگر مي‌خواست فاصله بين عمليات بيفتد اين طرح خراب مي‌شد. گفتم: «من ماموريت دارم- اين‌طور گفتم که خودم را هم به عنوان مامور قلمداد کنم- که تصميم فرماندهي قرارگاه کربلا را به شما ابلاغ کنم. خواهش مي‌کنم خوب گوش کنيد و اگر سوال داشتيد بپرسيد تا روشن‌تر توضيح بدهم، ماموريت را بگيريد و سريع برويد براي اجرا». ماموريت چه بود؟ آن مساله فرعي است. حالت جلسه مهم بود. محکم ماموريت را ابلاغ کردم. در يک لحظه‌، همه به هم نگاه کردند و آن حالتي که فکر مي‌کرديم، پيش آمد. اولين کسي که صحبت کرد، برادر شهيدمان0 که ان‌شالله جزو ذخيره‌ها مانده باشد- احمد متوسليان بود، فرمانده تيپ 27 حضرت رسول(ص). ايشان در اين چيزها خيلي جسور بود. گفت: چه جوري شد؟! نفهميديم اين طرح از کجا آمد؟ منظورش اين بود که اصلاً بحثي نشده، يک‌دفعه شما تصميم گرفتيد و طرح را ابلاغ کرديد، من گفتم: «همين‌طور که عرض کردم که دستور است و جاي بحث ندارد.» تا آمديم از ايشان فارغ شويم، شهيد خرازي صحبت کرد- احتمالاً احمد کاظمي هم صحبت کرد- من يک خرده تندتر شدم و گفتم: «مثل اينکه متوجه نيستيد. ما دستور ابلاغ کرديم، نه بحث را.» از آن ته ديدم آقاي رحيم صفوي با علامت دارد حرف مي‌زند. توصيه به آرامش مي‌کرد. خودش هم لبخندي بر لب داشت و به اصطلاح مي‌گفت مساله‌اي نيست. هم متوجه بود که اين طور بايد گفت و هم متوجه بود که اين صحنه طبيعي است، بايد تحملش کرد. من که غافل شده بودم، در اثر برخورد رواني برادر رحيم صفوي، يکه خوردم و تحمل خودم را بيشتر کردم. داشتم نااميد مي‌شدم و فکر مي‌کردم اين جلسه به کجا مي‌انجامد. به خودم گفتم: در نهايت، به تندي دستور را ابلاغ مي‌کنم. بالاخره بايد اجرا شود. ميدان جنگ است و بايستي يک خرده روح و روان هم آماده باشد. خداوند متعال مي‌فرمايد: «فان مع‌العسر يسرا» (سوره‌ي الانشراح- آيه‌ي 4) او ما را کشاند تا نقطه اوج سختي و يکدفعه آساني را نازل کرد؛ بدون اينکه خودمان نقش زيادي داشته باشيم. جريان جلسه يکدفعه برگشت. برادر حمد متوسليان گفت: من خيلي عذر مي‌خواهم که اين مطلب را بيان کردم. ما تابع دستور هستيم و الان مي‌رويم به دنبال اجرا، هيچ نگران نباشيد. برادر خرازي هم همين‌طور؛ همه‌شان با هم هماهنگ کردند و شروع کردند به تقويت فرماندهي براي اجراي دستور، اين‌طور که شد، گفتم: «بسيار خوب، اين‌قدر هم وقت داريد سريع برويد براي عمليات آماده شويد و اعلام آمادگي کنيد.» طرح چه بود؟ آن طرحي که به عنوان جرقه‌ي اميد و امداد الهي در ذهن خود احساس کرديم اين بود که گفتيم درست است ما 25روز است در حال جنگيم و فرماندهان مي‌گويند که بريده‌‌ايم و نيروهايمان بايد بازسازي شوند، ولي اين را نمي‌توانيم ناديده بگيريم که اگر قرار باشد خونين‌شهر آزاد شود، الان بايد آزاد شود. اين را هم مي‌دانيم که نيرويش را نداريم که آزادش کنيم ولي حداقل مي‌توانيم خونين‌شهر را محاصره کنيم. يعني از يک جايي برويم بين‌ خونين‌شهر و شلمچه. آن دفعه که نتوانستيم از شلمچه برويم، حالا از يک جاي ديگر مي‌رويم که آسانتر باشد و اعلام کنيم خونين‌شهر را محاصره کرده‌ايم. همين باعث مي‌شود که نيروها بيشتر و زودتر به جبهه بيايند و ما تقويت شويم. شب، عمليات شروع شد. از همان اول شب، محور سمت راست به سرعت پريد و رفت جلو. شکاف را ايجاد کرد و رفت جلو ولي آنقدر جلو رفت که دادش درآمد. مي‌گفت: هنوز سمت چپ من آزاد است. من دارم، هم از راست مي‌خورم و هم از سمت چپ. برادر احمد متوسليان داد و بيداد مي‌کرد. دو محور ديگر جلو نمي‌رفتند. ما داشتيم نااميد مي‌شديم. تا صبح هر چه راهنمايي و هدايت شدند، پيش نرفتند. حدود نماز صبح بود. يادم هست که بچه‌ها همه از حال رفته بودند و از خستگي افتاده بودند. تعداد قليلي توي اتاق جنگ بوديم. نماز را خواندم. حالم گرفته شده. چشمهايم باز نمي‌شدند. گفتم بخوابم. ولي دلم نمي‌آمد از کنار بيسيم کنار بروم. در همان اتاق جنگ، زير نورافکن، ملحفه‌اي پهن کردم. گفتم دراز بکشم، يک مقدار آرامش پيدا کنم. بلافاصله خواب سيدعاليقدري را ديدم که با عمامه‌ي مشکي آمد داخل قرارگاه، اما صورتش را گرفته بود. چهره‌اش گرفته و غمناک بود. آمد و نگاهي به همه‌مان کرد. همه با احترام بلند شديم و يکپارچه احترام‌مان برانگيخته شد. ايشان، مثل اينکه کارش را انجام داده باشد و کار ديگري نداشته باشد- براي من هم طبيعي بود- گفت: «مي‌خواهم بروم، کسي نيست مرا راهنمايي کند.» بلافاصله دويدم جلو و گفتم: من آمادگي دارم. آمدم ايشان را راهنمايي کردم تا از قرارگاه بيرون بروند، از آنجا هم خارج شديم. يکدفعه به نظرم اين‌طور آمد که حيف است اين سيد عاليقدر راه برود، بهتر است که ايشان را بغل کنم و روي دست خودم بگيرم. همان کار را کردم و ايشان را روي دست گرفتم تا راه نرود. همان‌طوري که روي دست‌هاي من بودند، با حالت تبسم، به من نگاه کردند. اظهار محبت کردند. اين اظهار محبت، خيلي من را متاثر کرد و به گريه افتادم. گريه‌ام آنقدر شدت داشت که از خواب پريدم. بيست دقيقه از زماني که خوابيده بودم، گذشته بود ولي انگار اصلاً خوابم نمي‌آمد. حالت خاصي را احساس کردم. همان موقع، توي بيسيم داشتند تکبير مي‌گفتند. تکبير چه بود، دو محور که گير کرده بود، باز شده و رسيده بودند به اروند. يعني سه محور با هم رسيده بودند به اروند. تمام مشکلات ما در پيشروي حل شده بود. خدا ان‌شا‌الله با بزرگان بهشت محشورشان کند، برادر خرازي باکد و رمز اطلاع داد وضعيت ما خوب است و گفت: «توانسته‌ايم حدود هفتصد نفر از نيروها را متمرکز کنيم. اگر اجازه بدهيد، از اينجايي که دشمن خط محکمي ندارد، بزنم به خط دشمن، توي خونين‌شهر.» ريسک بزرگي بود. هفتصد نفر چي بود که ما مي‌خواستيم به خونين‌شهر حمله کنيم؟ بعدش چي؟ حالا خوب هم در آمد ولي... حالت خاصي بر دنياي ما حاکم شده بود. زياد خودمان را پايبند مقررات و فرمول‌هاي جنگ نمي‌کرديم که اين کار بشود يا نشود. گفتم: بزنيد. ايشان زد؛ يک ساعت هم طول نکشيد. ساعت هشت صبح بود که که داد و بيداد و فرياد آنها بلند شد. گفتند: «ما زديم خوب هم گرفته. عراقي‌ها جلوي ما دست‌ها را بالا برده‌اند ولي تعداد آنها دست ما نيست.» بايد احتياط مي‌کردند و کند به طرف‌شان مي‌رفتند. يک هليکوپتر214 فرستاديم بالا که ببينيم وضعيت چه جور است. خلبان فرياد زد: « تا چشمم کار مي‌کند، توي خيابان‌ها و کوچه‌هاي خرمشهر، عراقي‌ها صف بسته‌اند و دست‌ها را بالا برده‌اند.» يعني قابل شمارش نبودند. واقعاً مطلب عجيبي بود. نمي‌شد به عراقي‌ها بگوييم شما برويد توي سنگر ما نيرو نداريم! بالاخره بايد کارشان را تمام مي‌کرديم. باز خداوند ياري کرد و تدابيري اتخاذ شد که جالب هم بود. به نيروهايي که در خط داشتيم، گفتيم به صورت دشتبان، به صورت صف، يک طرفشان- يعني طرف غرب- بايستند. منظورمان اين بود که اينها را هدايت کنيم بيايند روي جاده و از طريف جاده بروند به طرف اهواز، گفتم: فعلاً پياده بروند به طرف اهواز! تا اهواز 165 کيلومتر راه بود. ماشين هم نداشتيم که آنها را سوار کنيم. نيروها با دست اشاره مي‌کردند که برويد توي جاده. مگر تمام مي‌شدند! آمدن‌شان تا بعداز ظهر طول کشيد. هر چه مي‌رفتند، تمام نمي‌شدند. عصر بود، پرسيدم : «بالاخره اين اسرار چه شدند؟» گفتند: «ديگر نمي‌آيند.» رفتيم توي خرمشهر و خرمشهر را گرفتيم. آماري که به ما دادند، حدود چهارده‌ هزاروپانصد نفر در شهر اسير شده بودند. حالا داخل اين سنگرها، چقدر


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشقان شهدا و آدرس asheghanshohada.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 26
بازدید هفته : 47
بازدید ماه : 91
بازدید کل : 90770
تعداد مطالب : 80
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 2

<-PollName->

<-PollItems->

 
 
 
چت روم فارسی